به گزارش خبرگزاری حوزه، روز اول حضورم در بیمارستان بود. جلوی ایستگاه پرستاری ایستاده بودم که فریادش از اتاق آخر بلند شد. یکی از پرستارها سرش را تکان داد و بیاعتنا گفت «حرف حساب توی گوش این پسر نمیره. فکر میکنه کرونا قلدری سرش میشه»
انگار ذهنم را خوانده باشد ادامه داد «کارش از قرنطینه خونگی گذشته»
کنجکاو شدم. رفتم اتاق آخر تا به بهانهٔ ضدعفونی، جوانی را که سر و صدایش کل بخش را عاصی کرده ببینم. جوانی بود سبزه و هیکلی که تخت را پر کرده بود. تنها بیمار اتاق. بیقرار توی تخت، از این پهلو به آن پهلو میچرخید. اولین تصویری که از او به چشمم خورد، خالکوبی روی گردنش بود و بعد خالکوبی روی مچ همان دستی که آنژیوکت داشت.
نفسش روبهراه نبود؛ اما کلافه، شیلنگ اکسیژن را از بینیاش میکشید بیرون و دوباره برمیگرداند سر جایش. پنجره، سرتاسر باز بود. پردههای سبز را نسیم کمجانی تکان میداد، اما عرق از سر و گوش و موهای پرپشت و سیاه پسر میجوشید. انگار پرندهای باشد که تازه اسیر قفس شده؛ پشتهم فریاد میزد «چرا یه نفر نمیاد این شلنگا رو از من باز کنه؟»
دستم را تا بالا آوردم و با لبخند گفتم «سلام علیکم، کمک لازم داری برادر؟»
ساکت شد. سر تا پایم را برانداز کرد. نگاهش را از اسپری و دستمالهای توی دستم گرفت و زل زد به چشمهایم که احتمالاً از پشت عینک خیلی هم معلوم نبود. دریای مواجی بود که با اشاره دستی آرام شده. همانطور که نفسش را بیرون میداد، گفت «نه حاجآقا» و شیلنگ اکسیژن را برگرداند توی بینیاش.
حس خوبی داشتم که بیعبا و عمامه فهمیده بود طلبهام. تمام مدتی که خودم را سرگرم ضدعفونی کرده بودم یا پلک رویهم گذاشته بود یا زیرچشمی من را میپایید؛ ولی هر چه منتظر شدم، لب از لب باز نکرد.
کارم تمام شد و از اتاق زدم بیرون. دستمال به دست، مثل فاتحان نبردهای سخت، به سمت ایستگاه پرستاری میرفتم و به این فکر میکردم که حالا تمام پرستاران بخش اهمیت حضور یک روحانی را فهمیدهاند و میدانند بعضی سر و صداها را فقط ما طلبهها میتوانیم بخوابانیم.
در همین احوالات بودم که دوباره صدای فریاد جوان کل راهرو را برداشت، این بار بلندتر. نرسیده به ایستگاه پرستاری، راهم را به سمت حیاط بیمارستان کج کردم.
به قلم لیلا پارسافر